داستان از این قرار است؛ یک وقت حاکم بابل سعی کرد برجی بسازد بلندمرتبه به نحوی که ارتفاع آن به آسمان برسد، و خود را در جایگاه خدا ببیند. خداوند به نخوت و خودپرستی او خشم گرفت. چون راههای خدا بسیار متنوع است، اراده کرد که مردم بابل که تا قبل از آن به یک زبان واحد صحبت میکردند، ناگهان به زبانهای مختلفی صحبت کنند و در اکناف عالم پراکنده شوند. از آنجا که در نتیجه پراکندگی زبان، امکان مراوده و گفتمان بین گروههای اجتماعی و حکومتیان منتفی شد، حکومت بابل در اندک زمان از هم پاشید و پریشان گردید.
اما در این داستان درسهای مختلفی موجود است و مهمتر از همه اینکه بدترین فروپاشی، فرو ریختن بنیادها در اذهان مردم است نه در دنیای فیزیک. اولی قبل از دومی میآید.
دوم اینکه پراکنده شدن به ناچار مردم یک قوم در اکناف جهان علامت خوبی نیست.
سوم اینکه تاریخ درس خوبی است، اما آنان که باید درس بگیرند آن را نمیخوانند.
چهارم بسیار درسهای دیگر در داستان بالا هست که خودتان پیدا کنید.
تبادل نظر